چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟
تو را که از همهی جنبهها سَری از من
درخت خشکم و هم صحبت کبوترها
تو هم که خستگیات رفت، میپَری از من
اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه
مرا به خود بُگذاری و بگذری از من
من و تو زخمی یک اتفاق مشترکیم
که برده دل پسری از تو، دختری از من
گذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسید
دم غروب، جدا شد کبوتری از من
نساخت با دل آیینهام دل سنگت
تویی که ساختی انسان دیگری از من
چه مانده از تو و من؟ هیزم تَری از تو
اجاق سوختهی خاک بر سری از من
چه مانده باقی از آن روز؟ دختری از تو
چه مانده باقی از آن عشق؟ دفتری از من
| علیرضا بدیع |
لبخندت از روی رضایت نیست
وقتی تو اوج خنده غمگینی
آینده م و با تو نمی بینم
آینده ت و با من نمی بینی
آینده یه کابوس غمگینه
دستای رویات و بگیر از من
اردیبهشت چشمم آبانه
شهریور آغوش تو بهمن
ابرای دنیا توی چشمام ان
میسوزه از داغ تو این خونه
اینجا به شدت زیر آتیشه
اینجا به شدت زیر بارونه
کولاکه تو این خونه ی دلسرد
دست و دلم می لرزه هر لحظه
آغوش گرمی رو نمی بینم
دور و برم تنهایی محضه
آتیش تلخ زندگی با تو
افتاده توی قلب سیگارم
پیش تو عادت دارم و باید
دستام و تو جیبم نگه دارم
دیگه برای زندگی دیره
تنها رفیقم دود سیگاره
کی گفته واسه آدم مُرده
سیگار و تنهایی ضرر داره
شک دارم اون مرداد برگرده
احساس تو اما مردد نیست
حالا که عشق از خونمون رفته
آماده ی رفتن بشی بد نیست
| هانی ملک زاده |
همه چیز به نگاه بستگی دارد.
اولین بار که تو را دیدم یک آدم کاملا معمولی بودی که چند شب بیخوابی کشیده بود ولی با حوصله همه چیز را توضیح می داد!
در نگاه من معمولی بودی. خیلی معمولی!
بعد از آن هربار قرار بود با تو حرف بزنم ضربان قلبم بالا میرفت، انگار که کل مسیر را دویده باشم. کلمهها را فراموش میکردم، هوای اتاق برای نفس کشیدن کم میامد و اصلا نمیفهمیدم چرا انقدر سخت بود همهچیز.
تو یک معمولیِ محترم بودی. با قیافه عادی، عینک و کت شلوار که به هیچکدام از ملاکهای من شباهت نداشتی. حتی میتوانستم از طرز راه رفتنت ایراد بگیرم. ولی از حرف زدنت خوشم آمده بود. از همان روز اول که همه چیز را توضیح می دادی.
قرار نبود به تو فکر کنم. آدم چیزهایی که مهم نیست را فراموش میکند، اما تو با ریز ترین جزئیات یادم میماندی و این گاهی خیلی آزاردهنده بود! من از تمام ویژگیهایت جدا جدا بدم میآمد ولی وقتی اسمت میآمد ذهنم از همهچیز خالی میشد.
فکر میکنم آن که به تو فکر میکرد من نبودم، ضمیر ناخودآگاهم بود. شاید بخاطر همین بعد از مدتی تمام حرفها و حرکاتت اعصابم را به هم میریخت. ذهنم تو را نمیپذیرفت، اما قلبم تو را بیشتر از من میشناخت. تصمیم گرفتم به قلبم اعتماد کنم.
حتی ذرهای احتمال نمیدادم که روزی راجع به تو این حرفهارا بزنم، اما این روزها زیاد به تو فکر میکنم، نگاهم مهربانتر شده است.
امروز بعد از مدتها تورا دیدم. فقط یک لحظه! از کنارم رد شدی. چقدر دلم برایت تنگ شده بود.
امروز؟!
تو زیباترین چیزی بودی که در تمام عمرم دیده بودم.
| اهورا فروزان |
درباره این سایت